*پوروین محسنی آزاد
چشم باز کردم دیدم هوش و حواسم مثل جدول مـندلیف چـند تـا از خانههایش خالی است و دور و برم کش و قوس برمیدارد.
پرستار گفت:«جنگ تمام شد.» قدمبهقدم روپوش خونآلود بـودند در طول دیوار،زخمیها دراز کشیده بودند؛گوشت و استخوانهایشان زیر چرخ دندههای جنگ له و لورده شـده بود. دوربین به دسـت در بـریدگی کنار رودخانه،پشت سر چند رزمنده سینهخیز میرفتم که بالای ترقوهی شانهی راستم سوخت.به پشت افتادم.بعد گلولهای از طرف راست به پایین شکمم فرو رفت.گفتم دخلم آمد و در حوضچهای از خـون جلو مرگ دست به سینه ماندم...در بیمارستان یک کمپرسی مگس خالی کرده بودند.
پرستار گفت:«چه طوری؟»
سقف آنجا بلند بود؛با تیرآهن و پنجرههای بزرگ شبکهدار و هواکش و تخته حلقه و خطوط ذوزنقهای زیـر حـلقه و سبد و پلکان سیمانی دو طرف برای نشستن تماشاچیان.روی دو نیمکت چوبی،کنار دیوار دراز کشیده بودم.از سوراخ دماغم لولهای به معدهام رفته بود.سرم بهام وصل بود و گان تنم بود. پیش پایم،روی نـیمکت،پسـر جوانی به پشت افتاده بود.موهای تاج سرش به کف پایم میخورد.پسر هنوز به هوش نیامده بود. از زیر پتو سوند بهاش وصل بود.کیسهی پلاستیکی ادرارش روی زمین افـتاده بـود.پسر به زبان ترکی نوحه میخواند و خون ادرار میکرد.از نوحه خواندن که دست برمیداشت،سینه میزد، خون در سوند مکث میکرد و قطرهقطره در کیسهی ادرار میچکید.
پرستار گفت:«بیمارستان جا نبود،آوردیمت ایـنجا بـغل دسـت بیمارستان.»
در سقف سالن،پرستویی لانـه کـرده بـود.جوجههایش سر از تخم درآورده بودند و اینجا و آنجا پخش و پلا بودند؛روی حلقه و میلههایی که به سقف وصل بودند.پر و بالشان تازه در آمده بـود،ولیـ زردیـ دو طرف نوکشان هنوز پاک نشده بود. همین روزها از هـواکش بـالای پنجره بیرون میرفتند و با پروازی تند آسمان را«پاراف»میکردند.پرستوی ماده از بالای پنجره به سالن میآمد.جوجهها بالبال میزدند و بـا سـر و صـدایشان سالن را روی سرشان میگذاشتند.
پرستار گفت:«گلولهی توی شکمت رو درش آوردن.امّا اون یـکی رفته پایین،چسبیده به ستون فقراتت.اگه دست میزدن میخورد به اعصبات.همون جا مونده تا حرکت کـنه، فـاصله بـگیره و درش بیارن.»
گفتم:«بهتر از این نمیشه.»
گفت:«دم و دستگاه فیلم برداریت رو گـذاشتهم زیـر نیمکت.»
خوابیدم و در خواب،کف پایم سرد شد و خواب دیدم جنگ تمام شده و دارم به خانه برمیگردم.
مـاشین«ریـو»پر از مـردانی بود که در جنگی نفسگیر هریک (به تصویر صفحه مراجعه شود)
در لاک خود فـرو رفـته بـودند.بر و بچّههای گروه فیلمبرداری تلویزیون هم بودند.«ریو»با نور بالا در تاریکی شب مـیتاخت و تـانکها و خـودروها و نفربرهای زرهی درب و داغان در چپ و راست جاده به عقب فرار میکردند.از خاکریزها به جاده تـیراندازی مـیشد.سرمای کف پایم کمکم بالا آمده بود؛در کمرگاهم پخش شد و آن فلز پا در هوا،چـون تـپش نـاآرام نبض به ستون فقراتم ضربه زد و از خواب بیدار شدم.
دو مرد به سالن آمده بودند.پشـت بـه دیوار کرده و به من زل زده بودند.آنکه مسنتر بود همان طور که یکی از پاهـایش را بـالا گـرفته بود و شلوارش را درمیآورد گفت:«چشم حضورت را میچرخانی چیزهایی میبینی خیال میکنی همهش همینه.»
پتوی جـوان آذری تـا شده بود و بالش را رویش گذاشته بودند.سوند و کیسهی ادرارش روی زمین افتاده بـود.خـواستم بـپرسم آن جوان چه شد؟خودم به خودم گفتم:«تخت خالی شد بردند بیمارستان».خودم به خودم گفتم:«کـه ایـن طـور.»
آن دو مرد از توی ساکشان کفش و حوله و جوراب و پیراهن و شلوار گرمکن درآوردند و روی نـیمکت گـذاشتند.
رفتند ته سالن.مرد مسن گرمکن پوشیده بود.پسر جوان دو بندی قرمز تنش بود:عضلات قـوی،بـدن کار کرده و جسم و جان زنده.از توی انبار،تکّههای مربعی شکل اسفنجها را آوردنـد وسـط سالن کنار هم چیدند.روکش زرد رنگ را کـشانکشان آوردنـد پهـن کردند و از چهار گوشه به اسفنجها چفت و بـست زدنـد.دایرهی بزرگ دور تا دور روکش و دایرهی کوچک مرکز قرمز بود.
روی تشک رفتند؛خم و راسـت شـدند،پشتک و وارو زدند، بالا و پایین پریـدند،عـضلاتشان را گرم کـردند و روی تـشک نـشستند.
مرّبی،سیگاری روشن کرد و گفت:«نـظافت حـرف اوّل رو میزنه.هر بار بعد از تمرین،خودت رو بشور.تو اومدی اینجا بازوت رو قـطور کـنی،اما نه برای سرکوبی مظلومان.پهـلوون اونه که به دیـگرون کـمک کنه.»
جفت پرستو به سـالن آمـده بود.با دم سیاه و سینهی سفید در فضای سالن قوس برداشت.یک راست رفت سـراغ جـوجهای که روی حلقه نشسته بود.
تـمرین در سـکوت پیـش میرفت.مرّبی،مـیدانداری مـیکرد و پسر جوان دفاع مـیکرد.روی سـر و گردن یک دیگر کار میکردند. مربی تعادل دو بندی قرمز را به هم زد.به سمت پایـین قـوس کرد و گارد او را باز کرد.جلو فـشار آورد،دسـت خودش را عـوض کـرد و از سـمت راست،جوان را روی تشک ولو کـرد و در اختیار گرفت.بعد روی کف پایش چرخید و وسط کار از منطقهی قرمز تشک بیرون رفتند.
دوبندی قـرمز جـنب و جوشاش را بیشتر کرده بود.مرّبی،او را از سـمت راسـت کـولانداز کـرد،نـشست پشتش و با فـن بـارانداز، در کنار منطقهی قرمز تشک روی پل برد...
لحظهای در سر پا،سر دو کشتیگیر باهم برخورد کرد.مرّبی چند قدم عـقب رفـت و انـگشتش را روی لبش گذاشت و به انگشتش نگاه کـرد.
دو کـشتیگیر روی تـشک نـشستند و شـروع بـه نفسنفس زدن کردند.
مرّبی گفت:«یادت باشه،دور تشک صندلی نیست، کشتیگیرها سر پا تر و خشک میشن.»
بلند شدند و کشتی در وسط تشک دنبال شد.
حالا این کشتیگیر جوان بـود که میدانداری میکرد و کشتیگیر پیر رفته بود تو لاک دفاع.شاگرد،مربّیاش را ول نمیکرد.با قدرت بدنی و نمایشی زیبا او را از تشک جدا کرد، فاصلهاش را از تشک کم کرد،جابهجایش کرد،روی کف پا چرخاند و به راحـتی زمـین زد.کمرش را گرفت،از تشک بالا آورد و از سمت چپ او را به پل برد.پاهای پیرمرد از محدودهی تشک بیرون رفته بود.پیرمرد به اهن و تلپ افتاه بود و مایل بود کشتی در سر پا ادامه داشته باشد.
خـوابیدم و خـواب دیدم جنگ تمام شده و دارم به خانه برمیگردم.
در درخشش نور صبحگاهی از یک رشته کوه که شبیه دم تمساح بود بالا میرفتم.همان طـور کـه برآمدگیهای کوه را پشت سر مـیگذاشتم،از بـالا،در چشماندازی سیاه و سفید،نمای نهایی جنگ کمکم نزدیک میشد؛افق روشن،زمین بارور.درختان خاموش با سر شاخههای سفید و زن و دخترم که با دستهای بـاز و بـاحرکت آهسته به سویم مـیدویدند و پشـت سرشان آتشی که به خانهام افتاده بود،خاموش شده بود.از هر طرف دود از خرابههایش بالا میرفت.
چشم باز میکرد.کشتیگیرها رفته بودند؛سکوت بود و تاریکی.
آنجا در گوشهی سالن،روی نیمکت چوبی دراز کـشیده بـودم و دهنم پر از طعم تلخ صفرا بود.
نور تاریکی که-نور کدام ستاره؟-از لابهلای شبکهی حفاظ پنجره به سالن میآمد،روی کیسهی ادرار جوان آذری افتاده بود. زیر نگاه چند پرنده،به پشت افتاده بودم.از تـشنگی لهـله میزدم و تـاریکی دور و برم هر دم غلیظتر میشد.
- ۹۷/۰۶/۳۰